«حامی» نوشته علیاکبر عسگری، روایتی بر اساس زندگی شهید بابامحمد رستمی (۱۳۵۹-۱۳۲۵)، از سرداران جنگ تحمیلی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
اول صدای بالگرد آمد و بعد خودش پیدا شد. نزدیک غروب بود. از بیرون پادگان، تک توک به طرف بالگرد تیراندازی میکردند. محمد به داخل محوطهی پادگان آمد. زیر بالگردگردبادی درست شده بود که گرد و خاک را به اطراف میپاشید. محمد دستش را جلوی چشمانش گرفت.
بالگرد نشست. در آن باز شد و دکتر چمران با لباس نظامی بیرون جست. محمد خوشحال به طرفش رفت. باد شدید بود ومزاحم. هم را بغل کردند. دکتر کنار گوشش داد زد.
ـ غذا آوردهام. بگو زود خالی کنند، هلیکوپتر برود.
محمد چند نفر را صدا زد و حرفهای دکتر را برای آنها تکرار کرد. خودش پشت سر او وارد مقر شد. در اتاق، چمران لیوان به دست ایستاد. جرعهای آب خورد.
ـ چه خبر؟!
ـ امن و امانه! هنوز تو محاصرهایم.
دکتر لیوان آب را خالی کرد و آن را روی میز گذاشت.
ـ توکل به خدا. همین روزها میزنیمشان عقب.
محمد جلوی پنجره رفت.
ـ با این چهار پنج تا ام ـ یک تعمیری و دو سه تا ژ ـ ث؟!
ـ دو سه تا خمپاره شصت هم هست، مگر نه؟!
هر دو خندیدند. بالگرد، اوج گرفته بود. محمد با سر به بیرون اشاره کرد.
ـ غذا چی هست؟
ـ استانبولی پلو.
ـ اوم. پس امشب بچهها جشن میگیرند.