کتاب «با اجازه بزرگترها، بله (خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا)» به کوشش مسعود دهقانیپیشه (۱۳۶۷) گردآوری شدهاست و دربردارنده روایتهایی از نحوهٔ آشنایی، مراسم خواستگاری و ازدواج بانوانی است که با دنیایی از امید و آرزو راهی خانهٔ بخت شدند، اما دست تقدیر، جدایی را برایشان رقم زد. روایتهایی که احساس لطیف و بیان جزئیات زنانه در آنها موج میزند و در لابهلای جملات هر روایت، صداقت راوی را بهخوبی میتوان حس کرد. این بانوان، افتخار همسفری با مردانی را داشتهاند که همگی پیشوند «شهید» در کنار نامشان نشسته است؛ مردانی که پیش از آنکه جسمشان از دنیای خاکی رخت بربندد، روحشان شهید شده بود و «شهیدانه» زندگی کردن را مشق کرده و طعم زیبای «حیات طیبه» را چشیده بودند. در یکی از این خاطرات از زبان همسر یکی از شهدای مدافع حرم میخوانید: من متولد سال ۱۳۶۴ هستم. از همان نوجوانی، دختری بودم که یک جا بند نمیشدم و در کارهای فرهنگی خیلی فعال بودم و هر کاری از دستم برمیآمد انجام میدادم. فعالیتهای فرهنگیام هم خارج از محل زندگیمان بود، چون فضای بهتری برای کار داشت. در پایگاه مسجد رکنی (شهید بادامی) فعالیت میکردم و آنقدر پرکار بودم که روزهای جمعه هم وقت خالی نداشتم. درسم خیلی خوب بود، در رشته ریاضی ـ فیزیک درس میخواندم. سال دوم دبیرستان بودم و فکر ازدواج برایم بیشتر شبیه شوخی بود. برای خودم آرزوها داشتم. فکر میکردم رشته دانشگاهی خوبی هم قبول بشوم. ایام عید سال ۷۹ بود. یک روز پدرم به من و خواهرم مینا گفت که به خانهٔ عموعلیحسین برویم. در روستای «دره مرادبیک»، همه پدر محسن را عمو صدا میزدند. راهی خانه پدر محسن شدیم. خانهشان دیوار به دیوار خانه عموی من بود و سالهای سال رابطهٔ خوبی با هم داشتند. محسن را اولین بار آنجا دیدم. لباس سراسر سفیدی پوشیده بود و با مو و محاسن مشکی، زیبا به نظر میآمد. خیلی مؤدبانه و بااحترام برخورد میکرد و ساکت و مظلوم به نظر میرسید. با خودم گفتم: «این پسر اصلاً به دیگران سلام هم میکنه؟!»
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی