از بچگی پا به پای پدرش در مراسمهای مذهبی شرکت میکرد. مداحی و نوحهخوانی پدرش، حاج حسن، با گوشت و پوستش یکی شده بود. دیپلم که گرفت، معلم شد. هم شعر میگفت و هم مداحی میکرد. نوحهخوان هیئتهای مختلف بود. جنگ که شروع شد یک پایش جبهه بود و پای دیگرش مدرسه و شهر. با صدای گرمش خیلیها راهی جبهه شدند؛ حتی شاگردانش. کمی بعد ازدواج کرد و صاحب دختری شد. حتی سعیدهی کوچکش و تمام دلبستگیهای دیگر دنیا مانع رفتنش نشدند.
میگفت «معلمی که از شاگردانش عقب مونده، دیدنیه،... نوبتی هم باشه دیگه نوبت منه.»
اولین روزهای مرداد ۶۷ و حمله منافقین به اسلامآباد، غلامعلی را باز به جبهه کشاند تا عملیات مرصاد پلی باشد برای صعودش ...