«غریبه» نوشته خسرو باباجانی (۱۳۳۸)،دفتر بیست و هشتم از مجموعه قصه سرداران، بر اساس زندگی شهید مهدی فرودی است.
شهید فرودی در ۲۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرستان فردوس متولد شد و در ۴ بهمن ۱۳۶۵ در شلمچه و در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. وی در این عملیات فراند ستاد لشکر ۵ نصر خراسان بود. مزار وی در گلزار شهدای بهشت رضای مشهد مقدس قراردارد.
بخشی از کتاب:
عراقیها محور را گرفته بودند زیر آتش. گلولههای توپ وخمپاره مثل تگرگ از آسمان میبارید. محور زیر انفجارهایمهیب و پی در پی، با درد مینالید و تکان میخورد. فضا را دود وخاک و شعلههای آتش در بر گرفته بود. بوی تند باروت، بویگس فلز گداخته، بوی سنگین خون و بوی گِز خوردن مو، بر تنهوا ماسیده بود.
فریاد و نالههای بلند رزمندگان هر از گاهی درمیان صدای بم و سنگین انفجارها میدوید و خش میانداخت. مانند خَش بر جا مانده روی تن شیشه از حرکت الماس.
فرمانده گردان مرتب طول خاکریز را میدوید و بیسیمچیهم از پیاش. دائم یا به نیروهایش دستور میداد یا با بیسیمصحبت میکرد. صحبت که نه، داد میزد. به هنگام عبور ازدهانهی سنگری، از کنارهی پتو، چهرهی آشنایی در قابچشمانش مینشیند. میایستد و دقیق میشود. خودش است.
چشمهایش از برق شادی میدرخشند. خم میشود. پتویآویختهی دهانه سنگر را کنار میزند و داخل میشود. ده دوازدهنفر از بسیجیها با دهان باز، دور چهرهی آشنا حلقه زدهاند وچشم و گوش و هوش دادهاند به حرفهایش. انگار نه انگار درخط مقدم هستند و بارش و انفجار گلولهها اَمان همه را بریدهاست. گاه چنان قهقهه میزنند که صدای خندهشان، صوتناهنجار و گوشخراش انفجارها را شرمنده و مغلوب میکند.
بسیجیها به دیدن فرماندهشان از جا میجنبند. فرمانده امّانمیبیندشان و چشم به حاج مهدی فرودی دارد. پیش از هرکلامی، تنگ یکدیگر را به آغوش میکشند. به هنگام بوسیدنگونهها و پیشانی و کتفها، سلام علیک و احوالپرسی میکنند.
ـ ها حاجیجان، از این وَرها؟ منّت گذاشتی، لطف کردی امّاچرا بیخبر؟ خبر میدادی گاوی، گوسفندی...
ـ راضی به زحمت نیستیم. همین مرغ و خروسها فعلاً کفایتمیکنند. از این گذشته مرد مؤمن، چه جور فرماندهی هستی کهخبر نداری کی میرود و کی میآید؟ من از اول صبح این جاهستم! راستش تو ستاد حوصلهام سر میرود...
تازه متوجه دست چپ باندپیچی شدهاش میشود. با نگرانیمیپرسد: «ها حاجیجان! خدا بد نده. دستت را چرا قنداقکردی؟»