«مانا» نام داستانهایی با الهام از زندگی شهدای هشت سال دفاع مقدس، نوشته طیبه دلقندی (-۱۳۴۸) است:
تاریک تاریک است. همهمۀ گنگی فضا را پر کرده. آدمها گروهگروه نشستهاند.
بچهها در آغوش مادران فرو رفتهاند. نگاه ها، وحشتزده رو به بالاست. قلب ها تپنده. صداهای مهیب از دور و نزدیک به گوش میرسد و نفس را درسینه حبس میکند. روی زمین سرد و نمناک نشستهایم. گویی همه، منتظرفاجعهای هستیم. «انتظار مرگ!»
چراغ قوهّام را در دست میگیرم. و نور آن را بر اطراف میاندازم. هدیۀ تولد سیزده سالگیام که آقای محمودی به من داد.
مژگان، دخترکوچولوی آقای محمودی در آغوش عاطفه خانم شیرمیخورد. باز هم تنها هستند. آقای محمودی مأموریت است.
مژگان را خیلی وقت ها با کالسکهاش به پارک میبرم. هر وقت به مژگان فکر میکنم، صورت ظریف او باموهایی که در دو طرف سرش بسته شده، به نظرم میآید، پستانکیکه همیشه با علاقه آن را میمکد و حاضر نیست لحظهای از آن جدا شود.
در مدت کوتاهی که اقای محمودی به مرخصی میآید، اوضاع مجتمع سر و سامانپیدا میکند. با آمدنش صورت استخوانی سرایدار گُل میاندازد و بعد از مدت ها جلسۀساکنان مجتمع تشکیل میشود.
یادم میآید در یکی از همین جلسهها خانۀ آقای محمودی جمع شده بودیم. درگوشهای جدا از بزرگ ترها تنها نشسته بودم. غرق تماشای عکس آقای محمودی.
کنار هواپیما ایستاده بود، با هیبت و زیبا. با خودم فکر میکردم «حتماً پرواز تویآسمون خیلی کیف داره!»
صدای آقای محمودی مرا به خود آورد:
- آ سید علی!... کجایی مَرد؟
به سرعت از جا بلند شدم. آمادۀ دست دادن بود. دستم را محکم در دست فشرد و بامهربانی مرا به جمع بزرگ ترها برد و کنار خود نشاند.