«شاید شبی شوم و شفاف شیطان» و سه نمایشنامه دیگر با درونمایه نمایشهای عاشورایی از میلاد اکبرنژاد (۱۳۵۴)، در این کتاب گردآورده شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«عبیدا...:چرا طوعه؟ چرا به من خیانت کردی؟
طوعه: خیانت؟
عبیدا...:فقط میخوام بدونم چرا؟ اگه متقاعداَم نکنی میکشماِت /سکوت/ چرا؟
طوعه: تنها بود. سخت تنها.
عبیدا...:اون دشمنِ من بود.
طوعه: دشمنِ من نبود.
عبیدا..: آیا من امیرِ تو نیستم؟
طوعه: تو امیرِ جسمِ من هستی.
عبیدا..: معلوماِه. پسری به این برازندهگی حاصلِ امارتِ کسی دیگه بر قلبِ تواِه.
طوعه: اشتباه میکنی! امیرِ قلبِ من رو ساعتی پیش بر بلندای عمارتِ کوفه گردن زدند.
عبیدا..: پس اون برای تو فقط یک بیپناه نبود
طوعه: دوستاِش داشتم.
عبیدا..: /بر میخیزد/
طوعه: بنشین عبید! اون بلندتر از اندازهیی بود که بشه در برابراِش به گناه فکر کرد.
عبیدا..: اما کیفرِ تو در پناهدادن به اون بیشتر از بازیچههای هوس و گناهاِه.
طوعه: گفتی بگم چرا..
عبیدا..: میشنوم.
طوعه: نمازِ اول رو تمام کرده بود که دیدماِش. /دارند در گوشهیی مسجد را میسازند/ هجدههزار کس مغرب رو بهاِش اقتدا کرده بودند. در میانهی دو نماز شروع کرد به خطبه خوندن. به قدری آرام که گفتم فرستادنِ اون به کوفه اگر برای تجدیدِ پیمان هم بوده درست نبوده. چهرهی آراماِش برای آشفتهگی کوفه خیلی تنها بود. سالها پیش؛ بچه بودم اما یاداَم هست که مردی با آرامشِ صدای اون بر منبرِ عاشقانههاش تنها مونده بود.»