«پس از سقوط» و «حادثه در ویشی» دو نمایشنامه از آرتور میلر (۲۰۰۵-۱۹۱۵)، نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی است. در بریدهای از کتاب میخوانیم: «سمت راست راهرویی بلند که به ورودی ختم میشود. وسط عقب صحنه دفتری است. در روی صحنه فقط چند نیمکت وجود دارد. به نظر میآید صحنه یک انبار متروکه و یا قبلاً قسمتی از ایستگاه راهآهن بوده. با شروع نمایش ۶ مرد و یک پسربچه پانزده ساله روی نیمکتها دیده میشوند، همدیگر را نمیشناسند و همه منتظر و وحشتزده هستند به جز مارشان (تاجر) که مرتب به ساعتش و ورقهای که در دست دارد نگاه میکند. او منظم و شیک لباس پوشیده است. بقیه سرووضع معمولی دارند. لوبو، ۲۵ ساله با ریش نسبتاً بلند و موهای ژولیده ـ گرسنه و مضطرب است و حالت تهاجمی دارد. لوبو: کاش یه فنجان قهوه اینجا بود، حتی یه قولپ[سکوت ـ رویش را به بایار که کنارش نشسته میکند]گویا شما هم نمیدونین قضیه چیه! بایار:[لباس فقیرانه پوشیده، حدوداً ۲۵ ساله، میکانیک برق ـ سرش را تکان میدهد]داشتم توی خیابون راه میرفتم... لوبو: من هم همینطور، مثل اینکه یکی بهم میگفت، امروز از خونه بیرون نرو، هفته به هفته درِ خونه رو باز نمیکنم، نمیدونم چرا امروز... کاری هم نداشتم... نمیدونم چرا بیرون اومدم...[به دوروبر خود نگاه میکند]یعنی همه همینطوری گرفتار شدن؟ بایار: نمیدونم، من تازه رسیدم، قبل از شما. لوبو:[با صدای خسته]کسی میدونه قضیه چیه؟[بقیه شانهها را بالا میاندازند] اینجا کجاس؟ اداره پلیس که نیس... یه میز یا صندلی اداری هم نداره. لابد بهجای بازداشتگاه ازش استفاده میشه. لوبو: رنگ دیوار، که مثل اداره پلیسه، این رنگ گویا بینالمللیه همهی ادارههای پلیس همین رنگین، صدفی مُرده که توش زرد قاطی کردن[با لبخند عصبی به بایار]اقلاً کاش یه جنایتی، چیزی مرتکب شده بودیم.[عصبی راه میرود] بایار: جدی نگیر، بالاخره میفهمیم موضوع چیه؟ لوبو: راستش گرسنهم، از دیروز ۳ بعدازظهر تا حالا چیزی نخوردم. آدم وقتی شکمش خالیه کلافهس. بایار: اگه یادم نرفته بود ناهارم رو از خونه بیارم، میدادم بخوری ولی خب... وسط خیابون یادم افتاد که نهارم رو جا گذاشتم، میخواستم برگردم که گرفتنم و آوردن اینجا... چرا نمیشینی.»
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی