«اُبلوموف» نمایشنامهای به قلم مارسل کوولیه (۱۹۲۴) نویسنده و کارگردان فرانسوی و براساس رمانی به همین نام از ایوان الکساندروویچ گُنچاروف (۱۸۹۱-۱۸۱۲)، نویسنده روس است.
در بریدهای از این نمایشنامه میخوانیم:
[ابلوموف روی تخت نشسته است، نگاه گنگی دارد. کمی میگذرد. ساعتْ نه بار زنگ میزند و او از جایش میپرد.]
ابلوموف: به این زودی... بریم! بریم سرِ کار. آخی چهقدر راحت و بیخیال ولو شده بودم.[صدا میزند.] زاخار![کمی میگذرد.] زاخار!
[صدای غرولند کسی از پشت صحنه؛ بالاخره زاخار وارد میشود. ابلوموف دوباره در رؤیا فرو رفته است. کمی میگذرد.]
زاخار: اوه!
ابلوموف: کیه؟
زاخار: خب! منو صدا کردین.
ابلوموف: صدات کردم. چرا صدات کردم؟ نمیدونم. برو... برو... هر وقت یادم اومد، دوباره صدات میکنم.[زاخار خارج میشود.] خب معلوم شد. بهتره پاشم. باید اول با دقت تمام نامه رو بخونم، بعدش... زاخار![همان بازی قبل. زاخار، پس از چند لحظه ایستادن و منتظرشدن، دوباره به سمت در خروجی میرود.] صبر کن ببینم! داری کجا میری؟
زاخار: شما که حرفی نمیزنین خب... منم که نمیتونم تمام روز رو هِی برم و بیام.
ابلوموف: شاید به اندازه کافی نمیخوابی. میبینی که مشغله دارم. نامه مباشر رو برام پیدا کن. کجا چپوندیش؟
زاخار: کدوم نامه؟ من که نامهای ندیدم.
ابلوموف: ولی پستچی نامه رو داد به تو. اون پاکت کثیف...
زاخار:[ادای کسی را درمیآورد که مشغول گشتن است.] من از کجا باید بدونم که شما چیکارش کردین؟
ابلوموف: تو هیچوقت هیچی نمیدونی! خوب بگرد![زاخار میخواهد صندلیای را جابهجا کند که پشتیِ صندلی از جا درمیآید و در دستش میماند.] هنوز اونو درست نکردی؟ اینکه کار سختی نیس که آدم بره یه نجار بیاره... خوبه که خودت اونو شکستی.