«مکبث» نوشته ویلیام شکسپیر (۱۶۱۶-۱۵۶۴) شاعر و نمایشنامه انگلیسی است. نمایشنامه به ماجرای یک سوقصد به پادشاه انگلستان میپردازد.
مکبث نام سردار دلیری است که در زمان پادشاهی دانکن میزیسته است. این پادشاه اسکاتلندی در میان عموم مردم اسکاتلند، از محبوبیت بالایی برخوردار بوده است. مکبث اما با وسوسه جادوگران و تشویق زنش تصمیم میگیرد تا شاه را در خواب بکشد و خود، برحسب پیشبینی جادوگران، پادشاه اسکاتلند شود. پس از ارتکاب قتل اما احساس گناه، بیخوابی و توهم به سراغ او میآید. مکبث برای آنکه راز خود را مخفی نگه دارد مجبور میشود به قتلهای بیشتری تن دهد. مکبث یک به یک افراد را به قتل میرساند، روز به روز خونخوارتر، مستبدتر و مجنونتر میشود...
در بخشی از این نمایشنامه میخوانیم:
مکبث: اینک کافی ست!
زیرا که مراست جرات و مردی تا
آنگونه عمل کنم که باور دارم
شایستۀ مردی اَست، اما آنکس
زین بیش کند، چنین نباید خواندش.
لیدی مکبث: پس آنچه که کرده بود وادار تو را
تا آرزویت به من بگویی آیا
یک جانور درنده خویی میبود؟
آن گاه که جرات سخن بود تو را
مردی بودی دلیر، در پای عمل
مردانگیِ تو بیش باید گردد.
وقتی نَه زمان به وفق بود و نَه مکان
بر نیّت خود مداومت میکردی
اما اکنون که هر دو بر کام تو اَند
در عزم تو رخنهای پدید آمده است؟
من شیر به طفل داده و آگاهم
از رقّت و لطفِ عشق مادر آنگه
کز شیرۀ جان به طفل مینوشاند
اما به همان زمان که با لبخندی
چشمانش را به صورتم دوخته اَست
پستان خود از دهان بیدندانش
بیرون کِشم و سرش بکوبم به زمین
اینگونه اگر که خورده باشم سوگند
مانند تو از برای این کار بزرگ.
مکبث: بازنده اگر شویم؟