در بخشی از این کتاب میخوانیم:
تنها به پرندهی بیپرواز میاندیشم؛
که آب و دانهی این قفسِ پُرهیاهو
پرواز را ز خاطرش
نبُرده است؛
این دانهی اسارت
و آن آبِ فراموشی!
تنها به یک آرزو میاندیشم؛
که دیگر در تعقیبِ واژههای بِکر نباشم
تا از این گُنبد سکوت
رخصتهای و هوی برنخیزد
تنها به یک مرگ میاندیشم
به یک مرگ مُحتاجم