از متن کتاب:
کوچهی پهن یاس را که چند شاخه میشد توی کوچههای سرازیری و باریک، وقتی پیچیدند توی کوچهی نرگس، حس کرد انگشتهایی نشست روی شانهاش. هرچند لباس کم تنش نبود اما سوز باد از لای درز و دورز کاپشن بادیاش توی تنش میپیچید. ایستاد. یقهی کاپشن و پولیور اسکیاش را تا کنار گوش بالا کشید و آورد جلوِ دهان. کلاه بافتنی مشکیاش را کشید تا پایین ابروها و درنهایت نگذاشت چیزی جز بینی و سبیل و چشمهاش ازش دیده شود. سوز سرما نبود انگار که مثل سوزن توی روزنهای پوستش فرو میرفت، یکجورهایی ترس قاتی با هیجان بود و شاید رسیدن به خواستهای که سالها بود توی دلش ماسیده بود. سرما تا مغز استخوان نشسته بود توی تنش. فکر کرد تهران و سرما تا این حد؟ سابقه نداشت اصلاً. آنطور که یادش میآمد حداقلش توی این ده سال اخیر پیش نیامده بود.