در بخشی از داستان میخوانیم :
دختر داشت از روبروی من میآمد. حتی فرصت نیافتم به چشمانش که همچون آسمان فاقد از ازن قطب آبی بود، نگاهی دقیق بیاندازم، فرصت نیافتم لبخندش را که میتوانست ببری گرسنه را رام نماید تشخیص دهم . فهمیدم که او خودش است . همان که تمام عمر در جستجویش بودهام، بیست و دو سال تمام ...