فرانک اوکانر (۱۹۰۳ - ۱۹۶۶) نویسنده ایرلندی بود که بیش از ۱۵۰ اثر برجای گذاشت. او بیشتر به خاطر داستانهای کوتاه و زندگینامههایش شناخته شده است.
در بخشی از داستان میخوانیم :
مادربزرگ خوش نداشت به فلوریدا برود، دلش میخواست برود تنسی شرقی چند تا از بستگانش را ببیند و هر وقت فرصتی دست میداد سعی میکرد نظر بیلی را برگرداند. بیلی پسرش، پسر یکی یک دانه اش، بود که در خانه اش زندگی میکرد. بیلی پشت میز، روی لبه صندلی، نشسته بود و سرگرم خواندن صفحه ورزشی مجله جورنال بود. مادربزرگ گفت : “بیلی، اینجارو نگاه کن، اینو بخون.”یک دستش را به کمر لاغرش گذاشته بود و با دست دیگر روزنامه رو تق تق به سر طاس او میزد. “یه بابایی، که اسم خودشو ناجور گذوشته، از زندون فدرال فرار کرده رفته طرف فلوریدا. بخون ببین چه بلایی به سر فلوریداییها آورده. بگیر بخون. من بچهها رو بر نمیدارم ببرم جایی که توش همچین آدمکشی ول بگرده. یعنی اگر این کارو بکنم جواب وجدانمو چی بدم ؟” ...