حالا که به اون موقعها فکر میکنم میبینم ... تا حد زیادی حق داشتم یا شاید تمام حق با من بود ... زندگی با من بدجور بازی کرد ... خیلی طول کشید تا خودمو پیدا کنم تا عشقو بفهمم ... چشمامو میبندم و در حالی که منتظرم تا از فروشگاه برگرده برای بار آخر زندگیمو مرور میکنم.
دستی به دفتر خاطرات عزیزم میکشم و شروع میکنم ...
در بخشی از داستان میخوانیم:
امشب مهمون داشتیم ... از مهمونی بدم میاد ... آخه همیشه تنها حسی که بهم در مقابلشون دست میده فقط حس کلفت بودنه ... اونم فامیلای بابام که دست به سیاه و سفید نمیزنن ... فقط میشینن و میخندن.
بابای من یه آدم خیلی سخت گیر تو زمینه ی حجابه ... به هیچ وجه نمیذاره حتی تو خونه و جلوی مهمونا من چادرو از سرم در بیارم ... و این باعث عذابم میشه ... من خودم به پوشیدگی و نجابت اعتقاد دارم اما اون ...