بخش ابتدایی داستان:
ساعت دیواری کهنه، ۹ ضربه را نواخت و مادرم بلافاصله از جا جست، وسایل بافتنیش را روی زمین نهاد، عینکش را از چشم برداشت و با صدای خستهای گفت:
ـ آهای بچهها، بلند شین وقت خوابیدنه.
من بدون معطلی از جا برخاستم و به طرف اتاقی که محل خواب من و برادرها و خواهرهای دیگرم بود رفتم. مقررات تنها چیزی بود که همیشه در خانۀ ما اجراء میشد. سرساعت باید میخوابیدیم و سر ساعت معین نیز بیدار میشدیم. به یاد دارم که حتی از دوران کودکی نیز در خانۀ ما همه چیز روی قوانین و ضابطه صورت میگرفت. هر کس کار مشخص و از پیش تعیین شدهای داشت و شعار همیشگی ما این بود: «مرگ بر تنبلی».