ناهید فرامرزی، نویسنده است.
در بخشی از داستان بلند «برف سوزی» میخوانیم:« خوش خیالانه فرض کرده بودم در این سرما که پشت آدم لرز برمی دارد و سوز برف اشک چشم و آب بینی را راه می اندازد، داخل مطب فقط صندلیهای خالی را می بینم. از کنار در ماشین تا پای پله های مطب تمرکز می کنم. وارد که می شویم از غلغله جمعیت سالن انتظار شوکه می شوم. در نگاه آنهایی که به طرفمان سر میچرخانند زهرخندی می بینم. انگار آنها هم توی دلشان به ما میخندند و میگویند: این ها هم چه حوصلهای دارند که توی این سوز سرما و این زمهریری که دل و اندرونه آدم یخ می بندد، شال و کلاه کردهاند و هلک هلک آمده اند این جا».