اشکان شریعت (۱۳۷۳) نویسنده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«...این روزها دیگر مثل روزهای ابتدایی که به اینجا آمده بودم، نمیگذرد. ملالآور و تکراری شده. حالا دیگر زیاد حوصلهام سر میرود. انبوه چهرههای تماشاچیان نیز دیگر جذابیتی ندارد. گرسنگی سردردم را تشدید کرده است. مثل روزهایی که تمام مدت در خانه میماندم به شدت بیحوصلهام. جوان سردخو همچنان برایم اندکی سبزیجات میآورد که مرا سر پا نگه دارد. در عوض گرگها و تمساحها و شیرها بسیار قدرتمند و سر حال به نظر میرسند، زیرا سهم غذای مرا برای آنها میبرند. همچنین به تازگی فهمیدهام که جوان سردخو همان شاگرد کافهچی است. اما وقتی این موضوع را با او مطرح کردم به شدت دستپاچه شد و گفت که احتمالاً او را با کس دیگری اشتباه گرفتهام. اما شک ندارم. تنها سؤالم این است که چرا گاهی از دستم فرار میکند...»