نرگس نوری (۱۳۵۱)، نویسنده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
« اواخر اسفند است، چیزی به عید نمانده است. همۀ زنهای همسایۀ خانهای که ما توش زندگی میکنیم، مشغول خانه تکانی هستند بجز زن همسایۀ جدیدمان آقا جلال، این طور که معلوم است آدمهای نرمالی نیستند.
رنگ و روی آقا جلال عین زردچوبه زرد است. بعضی وقتها کمتر، بعضی وقتها بیشتر. حرف که میزند، صداش از ته دماغش درمیآید. انگار عمری چاهکنی کرده است. راه که میرود، تاب تاب میخورد. چشمانش انگار «نا» ندارد، خمار خمار است. آخر شبها از اتاقش بوی تریاک میآید. نه که دیوار به دیوار ما هستند، اینست که هر کار میکنند، انگار تو اتاق ما هستند. هر روز هم دعوایشان است. یک روز و یک شب نیست که صداشان خانه را نگیرد رو سر. صدای گریۀ بچۀ قنداقیشان کلافهمان کرده است. بعضی وقتها آن قدر حرصم میگیرد که دلم میخواهد بروم تو دهان بچۀ نیموجبیشان، متکا بچپانم که خفهخان بگیرد. ایرج که دیشب زده بود به سیم آخر».