ناصر شجاعی (۱۳۷۰)، نویسنده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«این دومین باری بود که آلمانها به الغزاله حمله میکردند و توانسته بودند این دفعه پیروزیهایی کسب کنند. گروه سروان ادلر حین راه با یک منطقه مسکونی کوچک مواجه شد. خانهها اکثرا یا ویرانه شده بودند یا تخریب جزئی دیده بودند. مردم زیادی در آن اطراف دیده نمیشدند و گروه در حال پیشروی بود.
پیرمردی که لباسی محلی به تن داشت جلوی در خانهاش ایستاده بود. با حالت تاسفباری سربازان را نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت. ادلر نگاهش را به پیرمرد دوخت و ایستاد. گروه هم ایستاد. نگاهش را از او بر نمیداشت. پیرمرد هم به ادلر خیره شده بود. از جایش تکان نخورد ولی نگاهش را از ادلر برنداشت. ادلر گروه را حرکت داد ولی نتوانست چشم از چشمانش بردارد. دوباره ایستاد ودر حالی که نگاهش میکرد به سوی پیرمرد شلیک کرد و گله را به راه انداخت. احساس میکرد خود یک حیوان است و حیوانات دیگری دنبالش میکنند. هیچکدام از اعضای جوخه نه تاییدی بر این کار کردند نه جرات داشتند ایرادی بگیرند. جوخه به راهش ادامه میداد.»