محمد رضایی بختیاری (۱۳۶۴)، نویسنده است.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
«پریوش از نامه برادر درمانده شده و روزگار برایش سخت میگذرد و تنها امیدش اینست که کسی مثل آن معلم به خواستگاریش بیاید و در آن خانه را بزند.
یک بار هم به مهردخت میگوید: "اگه من را به اون معلمه میدادی اینقدر اذیت نمیشدی".
مهردخت در جواب گفت: "مگه تو بیکسی که هر کی اومد بدمت بری". پریوش خسته و ملول از این همه اتفاق و جریان ناگوار به درگاه خدا تظلم میبرد و از رب تعالی میخواهد کمکش کند. پریوش هر روز خستهتر میشود و با خودش میگوید اگر برادرم مرا دوست میداشت چرا زودتر خدمتش را تمام نکرد؟ چرا دیگر به سراغم نمیآید؟
پایان یکی از این روزهای خستهکننده، قدرت به پریوش و مهردخت میگوید: "آماده شوید امشب میرویم خانه رضا سینماچی".
پریوش که مدتهاست به مهمانی درست و حسابی نرفته از این اتفاق و مهمانی خوشحال میشود. در آماده کردن بچهها به مهردخت کمک میکند او لباسهایی را که قدرت امشب برایش خریده میپوشد و از این لباسها خوشش میآید و از قدرت تشکر میکند. آنها به خانه آقا رضا سینماچی میروند و پس از خوش و بش و گفتن و خندیدن و آشنا شدن با هم، پریوش با دختر رضا که سه سال از خودش کوچکتر بود در اتاقی به حرف زدن مشغول میشوند گویا پریوش از بازی کردن با بچهها لذت نمیبرد و میخواهد گوشی پیدا کند که حرفهایش را بشنود.»