احسان صادقی یزدان آباد (۱۳۷۰)، نویسنده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«ساعت ۸ صبح، استرس کل وجودش را گرفته بود اما خب یک استرس بسیار شیرین و خاطره ساز. فیلم بردار، تیم آرزو بودند. به سمت گل فروشی حرکت کردند حامد ِخوش تیپ خودروی تزئین شده را به همراه دسته گل مخصوص تحویل گرفت و دراین حین نگار هم از لحظههای شادی حامد فیلم میگرفت.
خودرو را که تحویل گرفتند، رفتند به دنبال عروس، یک مقدار معطلی برای اتمام آرایش عروس نصیبشان شد که نهایتاً ندای زیبا با لباس عروسش که هرچشمی را به سوی خود خیره میکرد آمد و بیتوجه به حسرت خوردن فیلم بردار سوار خودرو شد. حامد هم که گویا تا به حال ندا را ندیده بود مدام به او زل میزد و با لبخند ابراز علاقه میکرد.
کمی در خیابانها چرخیدند تا الهام بتواند عکس هایش را انداخته و آلبوم را تکمیل کند. وقت ناهار که شد به آتلیه رفتند تا هم تعدادی از عکسها را با مد هم آغوشی درآنجا بیاندازند و هم بتوانند ناهارشان را آنجا میل کنند.
پیک ناهار را آورد و هنگام صرف غذا بودند که الهام عروس را صدا زد و گفت:
_ نمیدونم الآن باید بهت بگم یانه اما چون تو امروز با خودت گوشی نداشتی یه نفر یه پیامک رو برای من فرستاده تا بهت نشون بدم.
چه پیامکی..؟ کی فرستاده؟
_ خودت بگیر بخون
«سلام ندای عزیز خوشحالم که امروز لبخندی شیرین بخاطر در کنار عشقت بودن روی لبهات نقش بسته، قشنگترین روز زندگیت رو به خودت و وجدانت تبریک میگم... دوست دار همیشگیات... میلاد»