«کافورخانه» نخستین رمان زهرا میمندی پاریزی (۱۳۵۹)، نویسنده ایرانی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«تازه وقتی ارباب بزرگ عروسش را آنطور بیمهابا و با همان بزک و دوزک به میان مهمانان آورد و با هم برخاستند، تازه آنوقت بود که شور و شوق اهالی چند برابر شد. همه دیدند زنی به زیبایی ماه شب چهارده در میان مجلس حضور داشت. زنی که از لحاظ قد و قامت به بلندی ارباب بزرگ بود و وقتی میخندید همه میتوانستد شکاف بین دندانهایش را ببینند که هر ببینندهای را به سمت ابدیتی شیرین، هدایت میکرد. زنی که هر چه نگاهش میکردند تماشاییتر و دل پذیرتر میشد. آن شب تفنگچیهای ارباب همه را راحت گذاشته بودند، تا بخورند و بیاشامند و پایکوبی کنند و نعره بکشند.
تنها در این میان موسیخان بود که دمقتر و پیرتر از همیشه گوشهای از مجلس نشسته بود و چپق میکشید و ریش قرمزش را با دست میمالید. سمت راستش، نوهاش سمیه هم آرام و سر به زیر نشسته بود و نگاهش جایی میان سنگهای روی زمین را میکاوید. تنها گاهی سرش را بالا میگرفت و از میان نور و رقص و آتش، ارباب بزرگ و عروسش را نگاه میکرد و لبخندی محو صورتش را میپوشاند. خیلی از آسیابادیها میدانستند موسیخان انتظار این را داشته ارباب بزرگ به خواستگاری تنها نوۀ دختری او برود و او را به زنی بگیرد. اما هرگز این انتظار موسیخان برآورده نشد. موسیخان هم به خندههای زیبای نازخاتون نگاه میکرد و در دل به این فکر میکرد چطور ارباب بزرگ نباید نوۀ او را به زنی میگرفت؟ آن دختر پر اطوار شهری چه چیزی بهتر و سرتر از سمیۀ او داشت؟»