«وقتی سروها برگ میریزند» رمانی نوشته فهیم عطار( -۱۳۵۴)، نویسنده ایرانی است. این کتاب به زندگی دانشجویی میپردازد که با تلاش فراوان در دانشگاه پذیرفته شده است و از اهواز به تهران آمده است. این داستان پنج فصل به نام بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بیفصلی دارد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«منتظم کلاسور قطور و رنگ و رورفتهای را انداخت روی میز و گفت: «بگیر بخون. از الف تا ی. انگلیسیت که خوبه؟ هرچی که از لودرهای چهارصد باید بدونی، این تو نوشته. جواب همه سؤالای مشتری رو باید توی آستینت داشته باشی. اگه پرسید لاستیک چی میخوره، چند اسب بخاره، باکتش چقدر ظرفیت داره، چند سیلندره. خلاصه همهچی. هر اشتباهی هم که بکنی، میذارم کف دست دکتر. باید بفهمه کسی بهتر از من گیرش نمیآد. اگه یه مشتری رو بپرونی، دُکی هم تو رو میپرونه.» و قهقهه چندشآوری سر داد.
چند صفحه از کلاسور را ورق زدم. هیچ کلمه و اصطلاح آشنایی به چشمم نخورد. بس که این دنیای جدید غریبه بود. نه لودرها را میشناختم و نه از تعمیراتشان سر درمیآوردم.
فکرم رفت سمت پدرم. داشتیم میرفتیم شیراز؛ خاطرهای مبهم و کمرنگ از سفری شبانه. از ایذه که رد کردیم، خوردیم به شب و تاریکی افتاد به جانمان. بعد هم گرفتار گردنههای پیچ در پیچ شدیم. ژیان مثل معتادی که تریاکش دیر شده باشد، خمار بود و مِسمِس میکرد. پدرم سینهاش را چسبانده بود به فرمان و چهارچشمی جاده را میپایید و میراند. هروقت صدای قیژ موتور ماشین بلند میشد، میفهمیدیم افتاده توی سرازیری. هروقت هم ناله سر میداد یعنی خورده به تور سربالایی. مامان گفت: «محمود، میگن این کوهها راهزن داره. بذار طلاهامو قایم کنم توی کلمن که اگر گرفتنمون، پیداشون نکنن.»