«سرنوشت پائیزی» رمانی نوشته مژگان مکاریان( -۱۳۵۷)، نویسنده ایرانی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«صدای پدر، از داخل محوطهی باغ به گوش میرسید که با صدای بلند؛ اسمم را صدا میزد: «مهشیدجان. مهشید، عجله کن دخترم تا برسیم تهران شب شده». لیلا را برای آخرین بار در آغوش گرفتم او اشک میریخت و این احساس قشنگش مرا تحتتأثیر قرار داده بود. احمد رو به لیلا کرد و گفت: «لیلا فکر میکنه مهشید داره میره سفر قندهار!» بعد لبخند زد و ادامه داد: «حالا خوبه نزدیک به ۱۴ روزه که با هم بودید». لیلا اشکهایش را پاک کرد و گفت: «حالا خوبه نزدیک به ۱۴ روزه که با هم بودید». لیلا اشکهایش را پاک کرد و گفت: «آخه احمد، در این دو هفته آنقدر به مهشید عادت کردم که نمیتوانم دوریش را تحمل کنم». دست لیلا را فشردم و از محبت و مهربانی او تشکر کردم. احمد نگاهش را به من دوخت آهسته گفت: «شاید روزی آمد و برای همیشه اینجا ماند».
منظورش را فهمیدم. گونههایم سرخ شد. به آرامی نیم نگاهی به میلاد انداختم. او که از فرط عصبانیت قرمز شده بود آنقدر حالتش عصبی بود که در یک لحظه از چهرهاش ترسیدم و با خودم گفتم: «الانه که با احمد درگیر بشه». ای کاش میثم اینجا بود ولی افسوس که مرخصیش کم بود. پدر دوباره، بلند شد: «مهشید، میلاد، همهی ما منتظر شما هستیم». میلاد رو به لیلا کرد و گفت: «خانم، با اجازهی شما. خدانگهدار». و بعد رو به احمد کرد و با لبخندی تلخ از او خداحافظی کرد. به احمد نگاه کردم، غم سنگینی در چشمانش بود. چشمهای آبی او سرخ شده بود یک لحظه مرا یاد غروب دریا انداخت. زیبا، غمانگیز، آرام و با متانت! به صورتم لبخند زد و گفت: «به امید دیدار»