«مادر من» رمانی نوشته سمیرا امیرخانی دهکردی( -۱۳۵۳)، نویسنده ایرانی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«ـ گفتم دیگر حق ندارید بچهی مرا بزنید، چون دختر من هم مثل بچههای شما فرزند حاج آقاست و مثل خجسته خانم و آقا بهروز حق دارد در این باغ بازی کند و به همه جا برود.
عمه دستش را روی گلویش گذاشت. چشمانش گشاد شده بود از میان گلویش نالید:
ـ چی گفتی؟!!!
عمه دستش را به یکی از ستونها گرفت. خجسته به طرف او دوید و زیر بازویش را گرفت. مادربزرگت ادامه داد:
ـ شما دیگر اجازه ندارید روی بچهی من دست بلند کنید.
مادربزرگت ادامه داد که او هم همسر پدربزرگت است و دخترش هم بچهی اوست، او گفت تنها دلیلی که حاضر شده به اینجا بیاید و نگاه سرزنش آمیز همه را تحمل کند این است که دخترش زندگیای مانند زندگی سایر خواهرها و برادرهایش داشته باشد و مثل مادرش در فقر و بدبختی بزرگ نشود، فقری که او را وادار کند در اوج جوانی با مردی که از او بزرگتر است ازدواج کند و برای یک لقمه نان تمام آزارها و ناراحتیها را تحمل کند. عمه از حرفهای مادربزرگت خیلی شوکه شده بود و هر لحظه بیشتر چشمانش باز میشد، اشک قطره قطره از چشمان عمه بیرون میریخت، کلام آخر مادربزرگت که گفت: پدربزرگت باید به هر دو دخترش به یک چشم نگاه کند و هیچ تفاوتی نباید بینشان باشد و حتی پدربزرگت باید در مهمانیها مادرت را به فامیل خودش نشان بدهد عمهام را به حالت غش برد.
دیدم که با فریادی در گلویش روی زمین پرت شد. میخواستم برای کمک به طرف او بروم که ناگهان خجسته که بیش از اندازه نسبت به ناراحتی مادرش حساس بود با عصبانیت دستش را به سینهی مادربزرگت کوبید و فریاد زد:
ـ از زندگی ما بروید بیرون دهاتیها...»