«کی میدونه عشق چیه؟!» رمانی نوشته زهرا محمودی (۱۳۶۳)، نویسنده ایرانی است
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«سهراب روی نیمکت همیشگی نشسته بود و به حرفهای دیشبش با ماندانا فکر میکرد. دیشب با ماندانا حرف زده بود و قضیهی خراب کردن بوستان را به او گفته بود، اما ماندانا حرفهایش را باور نکرده بود.
ـ اگه میخوای منو سر کار بذاری، یه چیز دیگه پیدا کن. سهراب کلی قسم و آیه خورده بود که راست میگوید. وقتی ماندانا تا حدودی حرفهای او را باور کرد، ساکت شد و چیزی نگفت فقط مأیوسانه پوزخندی زد.
ـ چیه؟ البته حق داری، خود من هم وقتی شنیدم، شوکه شدم. اصلاً باورم نمیشد.
ـ تو دیگه چرا؟
سهراب با تعجب گفت: ماندانا؛ چرا این جوری شدی؟ یعنی چی: تو دیگه چرا؟ مگه من از اون جا خاطره ندارم، مگه من...
ماندانا حسابی جا خورده بود، تحمل این را دیگر نداشت، تنها دلخوشیاش بوستان بود و حالا...
ماندانا با صدایی خصمانه که واقعاً از او بعید بود گفت: این هم یکی دیگه از فرقای ما با شما؟ و بازهم پوزخند زد.
ـ ماندانا، تو رو خدا این جوری حرف نزن. من و تو، ما و شما، داشتیم؟ و بعد با لحنی که معلوم بود ناراحت شده است، گفت: فکر میکردم دیگه خیلی وقته بین ما، من و تویی وجود نداره، دیگه یکی شدیم.»