«قصهی کوچ» نوشته محمدرضا یوسفی (۱۳۳۲)، نویسنده معاصر ایرانی است و در درون یک ایل که در حال کوچ هستند روایت میشود.
در بریدهای از این کتاب میخوانیم:
«گلّه ایل به راه افتاد؛ انگار بر سینه دشت، اژدهایی سربریده دست و پا میزد و هرچه خاک و غبار بود به آسمان میرفت. چشم، چشم را نمیدید. صدای بَع بَع گوسفندان، پارس سگها، اُمبع اُمبع بزها و فریاد چوپانها با هم یکی شده، در دشت آشوب بود.
ننهآهو! دست به زیر چانه زده، روی تختهسنگی بزرگ که مانند کوهی بر دشت سوار بود، نشسته و به گلّه خیره نگاه میکرد. آفتاب روی سه خالِ آبیرنگ پیشانی و لب و دست ننهآهو میتابید و تا چین و پای ابروی او را حنایی کرده بود.
چوپانها در دریای غبار و خاک به این سو و آن سو میدویدند و انگار در دریایی مهگرفته و توفانی دست و پا میزدند. خاصمحمّد که از همه چوپانها کوچکتر بود، انگار در گرد و خاک آب شده و پیدا نبود.
ننهآهو خواست بلند شود و دنبال گلّه بدود و خاصمحمّد را پیدا کند. خواست برای آخرین بار او را به کلبعلی بسپارد و سفارش او را بیشتر و بیشتر بکند، امّا با خودش گفت: «برّه با گلّه باید برود تا سختی راه را بیاموزد و گَوَن بخورد تا گوسفند گلّه شود. خاصمحمّد هم که چیزی کمتر از برّه ندارد. نباید روزی گلّهدار شود؟ چهقدر با گلّه به بازیگوشی بپردازد؟ حالا گلّه به چوپانی او راه کوچ را میرود، بلا از جانش دور، روله چشم و ابرو سیاهم، زودتر باید مرد گلّه شود. خُب آهو! سبک عقلی نکن، برّه با گلّه، قوچ قبراق میشود و بچّه ایل، با کوه و کمر مرد میشود. به سلامت! به سلامت روله عزیزم! گلم! برو، برو!...»