«ابنالوقت» نوشته یوسف انصاری(-۱۳۶۲)، نویسنده معاصر ایرانی است.
در بریدهای از کتاب میخوانیم:
«(از کشورم و از خانوادهام، چیزی ندارم که بگویم. رفتار ناشایست و گذشت سالها، مرا از اولی طرد کرده و از دومی بیزار.) میدانستم دیر یا زود برمیگردم. هر کسی میرفت بالاخره برمیگشت و این قانونی نانوشته بود که مثل خوره میافتاد به جان کسی که رفته بود. ولی نه! به هر برگشتنی نمیشد گفت برگشتن. برای برگشتن باید حتم رفته باشی از جایی و هر رفتنی نمیتوانست رفتن باشد. کسی خبر نداشت. شاید هیچکس انتظارش را هم نداشت آن روز صبح ساکبهدوش وسط میدان ساعت ببیندم. شاید برای همین وقتی آرش چشمش افتاد به من ندید که ایستاده بودم آنور خیابان کنار درخت تبریزی و خیره شده بودم به او. (هر کسی به جز من هم میتوانست آنوقت صبح آنور خیابان ایستاده باشد.)
آرش کرکرهی مغازه را داد بالا، در مغازه را باز کرد. تکیه دادم به دیوار سنگی شهرداری. جعبههای نوشابه را چید جلو در، تو رفت. راه افتادم. ناقوس برج شهرداری چند بار پشت سر هم نواخت. حس غریبی بود که آنوقت صبح آنجا بودم و بعد از مدتها آرش هم مرا دیده و هم ندیده بود. انگار خواب بودم و همهی چیزی که میدیدم نه رویا بود نه کابوس؛ فقط شکلی بود از خواب، شبیه به واقعیت.
تا صبح توی اتوبوس نتوانسته بودم پلکهام را روی هم بگذارم. میترسیدم چیزی که بهخاطرش برگشته بودم (نه! برنگشته بودم، به هیچوجه برنگشته بودم.) فقط خیالی واهی باشد، تنها یک وهم باشد. آنقدر چشم دوخته بودم به تاریکی جاده که میتوانستم خاطرهای نهساعته از جادهای بنویسم که تا مقصد مثل مار بارها به خود پیچیده بود.»