«شکاف» نوشته محمد ستاری وفایی(-۱۳۲۵)، نویسنده معاصر ایرانی است و رمانی با رویکرد اخلاقی-اجتماعی به شمار میرود.
در بریدهای از کتاب میخوانیم:
«وقتی عباس وارد خانه شد، آقا رسول بیدار بود. عباس تعجب کرد. آقا رسول دستش را چندبار آرام روی زمین زد و گفت: «منتظرت بودم. بیا، بیا بنشین کارت دارم پسرم.»
عباس کنار آقا رسول نشست. آقا رسول گفت: «اگر امشب با من بیایی بهتر است. آقای راستی، امام جماعت مسجد پیام داده که سری به او بزنم. نمیدانم، شاید خبری از موضوع کشته شدن آن مرد به دستش رسیده که مرا خواسته. میآیی زودتر برویم؟»
عباس سرش را به نشانه موافقت تکان داد. آقا رسول روبه طلعت گفت: «شام مرا بده ببرم؛ میخواهم زودتر بروم. عباس هم با من میآید، ولی برای شام برمیگردد.»
حاجآقا داشت رکعت آخر نماز عشا را میخواند که آقا رسول و عباس به مسجد رسیدند. بعد از نماز، آقا رسول کنار حاجآقا نشست و گفت: «ببخشید دیر رسیدیم؛ خیابانهای تهران را که میشناسید!»
حاجآقا، عباس و آقا رسول را در آغوش گرفت و خوشوبش کرد. هرسه به دفتر امام جماعت رفتند. حاجآقا به آقا رسول اشاره کرد که یعنی حضور عباس مشکلی ندارد؟ و آقا رسول سرش را تکان داد که یعنی نه.
حاجآقا گفت: «آن شب که موضوع در جلسه هیئت امنا مطرح شد، یکی از اعضا سرش را پایین انداخت و از ابتدا تا انتهای جلسه سکوت کرد. ایشان آقای شهسواری نامی است که چند روز پیش مرا به منزلش دعوت کرد و از یک چیز جدید حرف زد.
او به من گفت، اگر کسی به شما از مموریای که مقتول همراه داشته حرفی زده، او را به من معرفی کنید. من گفتم که بهتر است به افسر نیروی انتظامی مراجعه کند.»