«بازگشت» نوشته میلاد لطفی (۱۳۷۰)، نویسنده جوان ایرانی است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
همهی روزهام رو دارم تکرار میکنم، اونقدر اینجا زندگی یکنواخت شده که حساب روزها از دستم رفته. صبح منتظر یه حادثهی جذاب در شب و شب منتظر یه چالش در روز. اما هیچ! هیچ اتفاق جدیدی نمیفته.
برای یه عقاب قفس یعنی مرگ. حتی اگر هر روز کلی آدم بیان و با هیجان به اسم جذابترین پرندهی دنیا تماشات کنن. غیر از این قفس، غیر از این شهری که برامون ساختن، جز یه سری خاطرات مبهم از دوران کوتاه زندگیم توی جنگل، بعضی از حیوونهاش، و پدر و مادری که طاقت زندگی توی این قفس رو نداشتن و همون روزهای اول تلف شدن، چیز دیگهای تو ذهنم نیست. چیز دیگهای ندیدم ولی میدونم عقابی که پرواز نکنه با یه موش هیچ فرقی نداره.
خستهام. از این محبوبیت احمقانه که قیمتش از دست رفتن آزادیمه بیزارم. من نمیتونم مثل این طاووس زیبای بیشعور هر روز با افتخار پر و بالم رو باز و بسته کنم و به دیگران نشونشون بدم تا برام دست بزنن. تازه اون هم قلابی. بارها دیدم به کلاغهایی که بالای سقف باغ میشینن با حسرت نگاه میکنه. مطمئنم حاضره همهی زیباییش رو بده تا بتونه مثل اونها پرواز کنه. ولی خب، چیزی که آرومش میکنه اینه که من هم که عقابم و میتونم پرواز کنم، اسیرم. این تنها دلخوشی اونه. برای همین هروقت ناراحت و افسرده میشه یه نگاهی به من میکنه و میزنه زیر خنده. خیلی مسخره است اما من هم به اون کلاغها حسودیم میشه. حسادت یه عقاب به کلاغ مضحکترین اتفاق ممکنه.