«انگورهای هزار مسجد» کتابی از محمدرضا ضیغمی (۱۳۵۸) نویسنده معاصر است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
میدانگاهی جلوِ مسجد را سیدهاشم و پسرانش آبپاشی کردهاند. دو بید مجنون توی میدان، پر است از قیل و قال پرندهها. نرمه بادی میوزد، شاخ و برگها را به سر و صورتمان مینوازد. صدای قرآن که از بلندگوی مسجد پخش میشود، پرندهها یا میپرند، یا آرام میگیرند. من و اسماعیل، زیر سایه بیدها، جلو در مسجد ایستادهایم و به مهمانهایی که برای مراسم سوم میآیند، خوشآمد میگوییم. دایی کنارمان میایستد. باغداران «شیرینتپه» ، همه با هم آمدهاند. دامداران «امیرآباد» ، یکی یکی از راه میرسند. خیلی هایشان را نمی شناسم، ولی دایی همه را میشناسد. وارد مسجد که میشوند، با حوصله اسم رسم و نسبشان را برایم واگو میکند. دو تا ماشین با پلاک دولتی وارد میدان مسجد میشوند، که از هر کدام عدهای پیاده میشوند. دقت که میکنم، میبینم جعفر با همکاران ناحیهاند. به استقبالشان میروم. جعفر در آغوشم میگیرد. مثل بچهای که بزرگترش را دیده باشد، بغضم میگیرد. جعفر هم همراهم میگرید.
همه را به داخل مسجد راهنمایی میکنم. جعفر میماند کنارم و میگوید که نگران اوضاع نباشم؛ کسی را جایم به مدرسه فرستاده است. میگویم: دوست داشتم آخر سالی، بالاسر بچهها باشم، تا حرفام ناتموم نمونه.
می گوید: چه حرفایی؟ مگه کتاب رو تموم نکردی؟!
میگویم: چرا، ولی بعضی حرفها رو تو کتاب نگفتهن؛ مثه داستان زندگی خودم و رفقام.
دستی به پشتم میزند:
- ایشالا سال بعد!