«مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است» نوشته فردریک بکمن (۱۹۸۱)، نویسنده موفق سوئدی است. این کتاب، دومین اثر بکمن است و از کتابهای پرفروش در سوئد و آلمان است. این کتاب درباره دختری به نام السا است که همراه مادربزرگ هفتاد و هفت سالهاش دست به ماجراجویی بزرگی میزند...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
وقتی مأموران پلیس میلهی آهنی را در چارچوب درِ آپارتمان فرو میکنند، صدای نالهی چوب در راهپله میپیچد.
السا در راهروِ آپارتمانِ هیولا ایستاده و از طریق چشمیِدر شاهد صحنه است. در عین حال نمیتوان واقعاً گفت که السا ایستاده است، چون اگر با دید تکنیکی به قضیه نگاه شود، پاهای السا زمین را لمس نمیکنند، چون ورس کف راهرو دراز کشیده، به نحوی که السا بین نشیمنگاه این حیوان غولپیکر و قسمت داخلی در، گیر کرده است. ورس آشفته و پریشان بهنظر میآید. نگاهش بههیچوجه تهدیدکننده نیست، فقط پریشان است، درست مثل موقعی که یک زنبور داخل یک بطری لیموناد پرواز میکند.
السا با احتیاط به در پشت میکند و به زبان سرّی میگوید:
«اجازه نداری پارس کنی، وگرنه سروکلهی بریت – ماری و پلیسها پیدا میشه. خودت که میدونی...»
السا متوجه میشود که از مأموران پلیس بیشتر وحشت دارد، تا از این دو موجود که با آنها در راهرو ایستاده است. البته طبیعی است که این کار چندان عقلانی بهنظر نمیآید، ولی السا تصمیم میگیرد در موقعیت فعلی، بیشتر به دوستان مادربزرگ اعتماد کند، تا به دوستان بریت – ماری.
ورس کلهی بزرگش را به سمت او میچرخاند و محتاطانه به او نگاه میکند.
السا آهسته میگوید: «اونها تو رو میکُشن!»
بهنظر نمیآید ورس چندان متقاعد باشد که اگر السا در را باز کند و او را تحویل مأموران پلیس بدهد، او آن کسی باشد که، با مشکل بزرگی مواجه خواهد شد! نگاهش که اینطور نشان میدهد. با وجود این نشیمنگاهش را کمی جابهجا میکند، تا السا بتواند پاهایش را روی زمین بگذارد، و صدایش درنمیآید، گرچه بهنظر میآید که این کار را بیشتر به خاطر السا انجام میدهد، تا بهخاطر خودش.