داستان «یک مشت دل» نوشته احمدرضا اسعدی (۱۳۳۳)، نویسنده معاصر است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
بعد از موفقیت کلاس پنجم ابتدایی تمام تابستان را خدمت یکی از دوستان پدرم دروس اول راهنمایی را مرور کردم روزها پس از انجام تکالیف مدرسه با «دلرُبا» بودم همدمی آرام و نازنین بی غل و غش و دوست داشتنی عزیز همه خونهها بقول بزرگترها مظهر خوش اقبالی شما فکر میکنید چیبود؟ «دلرُبا» کیِ بود؟ آینه ... آینه کوچکی که مادرم برایم خریده بود «دلرُبا» برایم آشنا و آغاز هر صبح روشنی بود «دلرُبا» ضیافت بخش مجالس شادمانی علاقه من به «دلرُبا» ناخودآگاه مرا از دیگران دور میکرد مایل بودم همیشه با او باشم و این باعث دلخوری مادرم شده بود زیرا هرگز فکر نمیکرد یک آینه کوچک با قاب حلبی بتواند مرا تسخیر کند بارها با خریدن هدایای جورواجور میخواست آینه این «دلرُبا» زندگیم را از من دور کند البته برای خودش دلیلی هم داشت و میگفت: آینه آدم را خیالاتی میکند آدم را بهم میریزد اما من دست بردار نبودم شادی من با «دلرُبا» کامل میشد با او که بودم گویی با همه بودم البته ارادت من به «دلرُبا» بر میگشت به یک مجلس سخنرانی یک روز با پدرم برای مجلس ختم یکی از شهدای شهر به مسجد رفتیم قاری قرآن پس از ختم سوره «الرحمّن» با صلواتی بلند به پیشواز روحانی مجلس رفت آقا میرزا شمس اله املشی قبل از آن چندین بار پای منبرش نشسته بودم صدای گرم و رسایی داشت بقول پدرم در خواندن مناجات قیامت میکرد.