زیر بغلاش را میگیرم. گرما در دستهای سردم میدود. نوک انگشتانم گرم میشود و گرما کشیده میشود به سینه و قلبم. او هنوز این گرما را در تنش نگه داشته است؛ گرمای انتظار. زنده ماندن برای دیدار کسی که سالها زانو به بغل در گوشهای منتظرش بوده است. آرام میبرمش تا بخوابانمش. در زیر نور نارنجی مرموز چراغ بادی روی دیوار، زیر کته قهوه خانه، جای همیشگیاش. سرفه میکند: «تمام استخوانهایم لول میزند.» برای آنکه در سکوت یخ زده چیزی گفته باشم میگویم: «از سرمای این برف است که یک ریز و بیامان هفته هاست میبارد.»
صورتش به رنگ نان ذرت است. به همان زبری و شکنندگی جای پای آفتاب و باد و باران و اشک؛ و جای شیون و خراش ناخنها بر گونه هایی که آن زمان مثل گل تازه دمیدهای بود، به جا مانده است. آن زمان …