«سوار بر قایق محبّت» نوشته اکرم واحدی(۱۳۶۳-)، نویسنده معاصر ایرانی است.
بخشی از این کتاب را با هم میخوانیم:
گفتم : خواهش میکنم مامان، تو رو خدا.
مامان گفت: امکان نداره، این مسخرهبازیها چیه؟
بابا گفت: نظر من هم همینه.
ـ گفتم: ببینین من نمیخوام جر و بحث کنم، خودتون انتخاب کنین یا اینکه من میمونم و با یک چهره جدید در مهمانیها ظاهر میشم یا اینکه اصلاً اینجا نمیمونم.
مامان گفت: یعنی چه؟ من که نمیفهمم.
ـ مامان جان یه شوخیه کوچولوِ! اجازه بدین دیگه، میخواهم ببینم عکسالعمل نادر چیه؟ میخوام بدونم وقتی چهره زشتِ من رو میبینه میگذاره بره یا نه، من باید بفهمم به خاطر خودم و خاطرات بچگیمون مییاد یا به اصرارهای پدربزرگ.
بابا گفت: بس کن، چهره زشت یعنی چه؟
مامان گفت: میمونی و با همین چهره زیبا به استقبال خانواده عموت مییایی.
ـ نمیمونم، اگر همینطور که شما دارین من رو مجبور میکنین، نادر رو هم مجبور کرده باشن چی؟ نمیگم نادر رو دوست نداشتم، چرا وقتی بچه بودیم دوستش داشتم، اما اونموقع بچه بودیم. من چهارده سال پیش دیدمش. حاضرم به خاطر زشتی صورت طرد بشم، اما بهم نگن که مجبور شدم به خواستگاریت بیام، چون پدربزرگ اصرار داشتن آمدم، میگفتن عقد دخترعمو، پسرعمو در آسمانها بسته است وگرنه نمیخواستمت. من دلم نمیخواد کسی به شعورم بیاحترامی کنه، تو رو خدا من رو درک کنید.