جواب نمیدهند. البته که جواب نمیدهند. قسم به تمامی قوانین مورفی مقدس، آخرین درگیری باید به قیمت آنتنم هم تمام میشد، انگار جدا شدن سرم کافی نبود.
بنابراین حالا اینجا هستم. محاصره شده در میان وحشیها. البته در واقع محاصره نشدهام. همهی آنها مگر وقتی که رییس یا یکی از زنهایش وارد کلبهاش میشوند، جلوی چشمانم صف کشیدهاند. قیافههایشان طوری است انگار زنگ «شام حاضر است» به گوششان خورده، اما احتمالا مشکلی برایم پیش نخواهد آمد. برای نابود کردن من، یک کله خر آهنی دیگر لازم است، درست مثل همانی که سرم را پراند ...