«سالهای عقرب» نوشتهی محمد بهارلو (۱۳۵۲) نویسنده آبادانی است. این کتاب رمانی است در مورد مبارزههای سیاسی و اجتماعی یک خانواده از طبقه متوسط. بهارلو این رمان را در سال ۱۳۶۹ نوشته است. اسحاق کارگری است که به دلیل اعتراضهای خود به شهری بندری با خانوادهاش تبعید شده است. همزمان با آنکه اسحاق پیگری مطالبات ساده کارگری خود هستند، پسر او، نجف، نیز مبارزاتی انجام داده است و از همین جهت از دست ماموران در جایی ناشناس پناه گرفته است. داستان «سالهای عقرب» با تشدید یافتن مبارزات این خانواده و دوستانشان و شدت گرفتن نارضایتیهایشان ادامه مییابد... در بخشی از این کتاب میخوانیم: لبهایِ تورفتهاش را با نوک زبان تر میکرد. همین که چشمش به موسی افتاد ایستاد و پرسید: - چندم برج است؟ موسی به درونِ جام نگاه کرد. مگسِ بزرگی رویِ دندان میپلکید، گفت: - اولِ برج. پیرزن راهش را کشید و بهطرفِ حوضچه رفت. موسی او را با نگاه دنبال کرد. اسحاق رنده را رویِ تخت گذاشت. به کفِ دستش نگاه کرد. انگشتِ سبابهاش خراشِ کوچکی برداشته بود. درباره جوابِ نامه پرسید: «خبری نشد؟» آن روز یادش رفته بود به اداره کار برود. موسی سیگاری آتش زد و رویِ تخت نشست، گفت: - یک نسخه از مدارک را خواستهاند. گفتهاند هر کس تقاضانامه جداگانه بفرستد. اسحاق با حوله عرقش را خشک کرد، با خنده تلخی گفت: - همین مانده کارمان به نامهپرانی و پست بکشد. مشغولیتِ بیپایانی برای پیر و پاتالهایِ لرزانک است. موسی به سیگار پک زد، اما سیگار خاموش شده بود. سرفهای کرد و گفت: - این بار کمی جا خورده بودند. - از چی؟ موسی کبریت کشید. از بالایِ کاسه دستانش به او چشم دوخت. - فکر میکنند میخواهیم اردوکشی کنیم. - با چهارتا و نصفی آدم خرد وشکسته چه اردویی داریم بکشیم؟
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی