«کتاب یحیا» نوشته امیرحسین معتمد (۱۳۶۶) روایتی داستانی است از روزنوشتهای «یحیا» پسر سیدضیاءالدین، طلبهای که برای تبلیغ به یکی از روستاهای شمالی ایران مسافرت کرده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«اسمم را گذاشتند یحیا. تنها پسرِ سیدضیاءالدین، روحانیِ قدیمیِ مسجدالشهدا که توی پنجاهودوسالگی خدا بهش بچه داده بود. از خانجان شنیدهام که باباسید همۀ آرزویش پسری بوده که از سهسالگی برایش عبا و عرقچین سیاه بدوزد و با خودش مسجد ببردش.
خانجان میگفت: «مادرت رجائاً داده بود یک دست پیراهن عربی و عبا و عرقچین از نجف بیاورند، بلکه فرجی بشود و بچهدار شوند. همینطور که گذشت و خبری نشد، سید داد یک نگین برایش حکاکی کردند که رویش بهخط ریز نوشته بود: «رَبِّ لا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثِینَ». بازهم فرجی نشد. سیدضیا، سر و رویش که سفید شد، دیگر معلوم بود سرد شده. سراغی از دوادرمان هم نمیگرفت دیگر. فقط یک شب، دمِ سحر به مادرت گفته بود: عقیم کسی نیست که بچه ندارد، سیدخانم! عقیم کسی است که اولادش طلبه نشود...»