دختر قفقاز سرگذشت واقعی دختری نظامی از حزب دمکرات آذربایجان در سال ۱۳۲۵ که توسط انتشارات امید فردا تهیه و تدوین شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
تمام مدتی که همسایه بودند، یکبار هم نشنیده بود که از او حرکت خلاف قاعدهای سر بزند.
بنابراین یقین حاصل کرد که غزال زیبا مریض شده است، این بود که تصمیم گرفت بهر بهانهای شده، بدر منزل آنها برود و از او احوالپرسی کند. مصمم شد شخصاً بدر منزل غزال رفته و ببهانه این که بپرسد، سوسن آنجاست یا نه، از حال محبوبهاش اطلاع پیدا کند.
ظهر که از هنگ برگشت به جای این که در منزل خودشان را بکوبد، مستقیماً بدر منزل غزال رفت و حلقه بر در کوفت، مدتی صبر کرد ولی کسی جوابش را نداد. دوباره در زد ولی باز هم خبری نشد. هر چه صبر کرد و دق الباب کرد شاید پاسخی بشنود خبری نشد؛ بالاخره بقالی که قدری بالاتر از منزل آنها دکان داشت، سر از دکان کوچک خود بیرون آورده گفت: آقا دو روز است اینها از این خانه اسبابکشی کرده و رفتهاند و فعلاً منزل خالی است وکلید آن هم پیش منست. حرف بقال چون صاعقه بر وجود منوچهر اثر کرد.
با صدای ضعیف و لحن مأیوسی، به بقال گفت: متشکرم و میخواست، به منزلشان برود ولی ناگهان فکر تازهای بهخاطرش رسید، این بود که به نزد بقال رفته و گفت: نمیدانید، منزل جدیدشان کجاست؟ بقال گفت: خیر هیچگونه اطلاعی از آنها ندارم.
این مادر و دختر آدمهای عجیبی بودند و هیچوقت با کسی صحبت نمیکردند. کلفت و نوکر هم نداشتند که از آنها چیزی بفهمم. منوچهر بعنوان خداحافظی سلامی نظامی داد و بسمت منزل خودشان رفته، دق الباب کرد. بعد از مدتی معطلی، نه نه در را گشود و منوچهر وارد منزل گردید.