«من فکر نمیکنم کور شده باشیم، من فکر میکنم کور هستیم، کور اما بینا، انسانهای کوری که میتوانند ببینند، اما نمیبینند.»
«کوری» نوشته ژوزه ساراماگو (۲۰۱۰-۱۹۲۲) رماننویس پرتغالی و برندهی جایزه نوبل ادبیات است. به باور بسیاری از منتقدان کتاب «کوری» نقش بسزایی در دریافت جایزه نوبل توسط ساراماگو داشته است.
«کوری» داستان شهری خیالی است که ناگهان و بدون مقدمه به بیماری مسری کوری سفید دچار میشود. بیماری به سرعت در سطح شهر گسترده میشود و گریبان جمعیت عظیمی از شهروندان را میگیرد. مسئولین شهر در یک جلسه فوری تصمیم میگیرند همه کسانی که به این بیماری مبتلا شدهاند را بدون فوت وقت به یک بیمارستان روانی بفرستند و آنها را در آنجا قرنطینه کنند. در بیمارستان، در حالی که هیچ مسئولی برآن مدیریت ندارد و هیچ چشمی نظارهگر افراد ساکن آن نیست، تبدیل به یک عرصه ظلم و تجاوز و وحشت میشود. در این میان تنها یک نفر است که بینایی خود را از دست نداده است، اما کسی از این موضوع اطلاعی ندارد...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
اتومبیلی که در ابتدای خط وسط ایستاده از جای خود تکان نمیخورد، شاید مشکلی پیش آمده بود. شاید دندهاش گیر کرده، پدال گاز دررفته، جلوبندیاش دچار مشکل شده و یا شاید ترمز اتومبیل قفل کرده، دچار مشکل برق شده و سادهتر از اینها، شاید بنزین تمام کرده بود. چیزی نگذشت که چند نفر از رانندهها پیاده شدند تا اتومبیل مشکلساز را به گوشهای هل بدهند تا راهبندان برطرف شود. آنها با عصبانیت به شیشههای اتومبیل مشت میکوبیدند. راننده سرش را به طرف آنها چرخاند، به چپ و راست سر میچرخاند و با داد و فریاد چیزی میگفت. مشخص بود که دارد کلماتی را تکرار میکند، سه کلمه که وقتی سرانجام در اتومبیل را باز کردند مفهوم یافت.
- «من کور شدهام!».