«اما گویی زمان نوعی...متعادل شده است. ما در بخش بسیار کوچک زندگیمان جوانیم و باز جوانیمان انگار تا ابد کش میآید. و بعد برای سالیان سال پیریم، اما زمان سریعتر از همیشه میگذرد.»
«این خانه مال من است!» نوشته آن تایلر (۱۹۴۱) است. این کتاب از پرفروشترینهای نیویورک تایمز و نامزد نهایی جایزه من بوکر سال ٢٠١٥ بوده است. در کنار تمام طنزها و لطافتش، کتاب داستانی تلخ و جدی در ستایش خانواده است.
این داستان سه نسل از خانواده ویتشانک را پوشش میدهد که در مجموع حدود ۷ دهه از قرن بیست را شامل میشود. تایلر کینتوزیهایی میان این خاندان را روایت میکند و در کنار آن عشق، بخششها و لذت در کنار هم بودن را نیز نمایش میدهد...
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«این هوا مرا یاد روزی میاندازد که عاشق رد شدم.»
بقیه لبخند زدند. آنها این داستان را کاملاً میدانستند؛ حتی خانم آنجل هم آن را میدانست.
بهنظر میرسید سامی روی سینهٔ مادرش به خواب رفته است. الیزه داشت زیر یک درخت، یکسره میچرخید، درحالیکه سرش را عقب جلو میبرد و دستهایش را با شدت حرکت میداد.
اَبی شروع کرد: «آن روز، یک بعدازظهر زیبا، خنک و زرد-سبز بود...» او همیشه همینطور قصهاش را شروع میکرد؛ دقیقاً هر بار با همین کلمات! همه در ایوان، با آرامش نشسته بودند. چهرههایشان آرام بود و دستها را روی پاها شل رها کرده بودند. نشستن با خانواده، در اینجا خیلی آرامشبخش بود؛ همراه آوای پرندگان که روی درختان باهم مشغول صحبت بودند و تداخل صدای جیرجیرکها با صدای خروپف سگی که زیر پاهایشان خوابیده بود و فریاد بچهها که میگفتند: «پناهگاه! من به پناهگاه رسیدم!»