«دیوار به دیوار شهر پریان» به قلم پروین پور جوادی (۱۳۴۵) داستان زنی است که در بخش اعصاب و روان بیمارستان دی بستری است و نامههایی را خطاب به مریم که دقیقا نسبت او را نمیدانیم مینویسد:
چقدر هم که دلگیراست این غروب. لابد حوصله نکرده رنگی به ابرها بزند و رویشان را کمی سرخکند. تا ناچار نباشد اینطور مات ورنگ پریده بچسبد به گوشهٔ آسمان پشت پنجره و از پیش چشمم تکان نخورد. مریم جان تا یادم نرفته بگویم دفتر شعر، کاغذها و هرچه دارم را بردار و ببر پیش خودت البته اگر تا حالا نیست و نابودشان نکرده باشد.
اینجا مدام سوال میپرسند از خانه از او، از دیروز و روزهای قبلش که چه میکردم یا چطور میگذشته، اما چیز زیادی یادم نمیآید. انگار قیچی شدهام، مثل موشکهای کاغذی که حسنتان میساخت و در ودیوار را نشانه میگرفت، پرتم کردهاند اینجا!
فقط آن شب، آن شب که ملافه چروک شده بود ومن خیس عرق... . اَه حواسم کجاست مریم جان، باید اول سلام کنم واحوالت را بپرسم از روزی که همراهم آمدی و به جای من، کاغذها را امضا کردی، اتاقها را یکییکی سرک کشیدی، از رئیس بخش خواهش کردی تختی کنار پنجره به من بدهد، بعد هم روپوشهای چرک مرده را زیرو رو کردی تا یکی نوتر و تمیزترش را پیدا کنی، دیگر ندیدمت. چه خوب اشکهایت را نگه داشتی حتی وقتی موبایلم راخاموش کردم، حلقهام را در آوردم وسراندم توی انگشتت کنار حلقه خودت، بازهم گریه نکردی تا منهم گریه نکنم. اما ندیدی که از پشت قاب چهار گوش شیشههای کوچک درِ بخش، شانههایت را میبینم که تکان میخورند. چقدر احمق هستم که نفهمیدم از این تلفن توی راهرو میشود زنگی به خانهات زد وصدایت را شنید!