«پینوکیو» داستان جاودان کارلو کولودی (۱۸۹۰-۱۸۲۶) است. این داستان کلاسیک و جذاب کارلو کولودی سالهاست که الهامبخش ادبیات کودک و نوجوان بوده است.
این داستانِ پرماجرا، سرگذشت دلخراش پینوکیو است. داستان عروسک چوبیای که به جای مدرسه رفتن و حرفگوش کردن از دست پدرش، ژپتو، مرد بینوایی که او را از چوب تراشید، فرار میکند و سر و کارش به گربه و روباه مکار میافتد که میخواهند سکههای طلای او را بدزدند. بعد گرفتار سگماهی غولپیکر میشود، هیولای ترسناک دریا که او را قورت میدهد. پینوکیو در طول داستان به آدمها و شخصیتهایی برمیخوردکه اغلب هرکدام او را به سمت مصیبتی میکشانند. آیا پینوکیو میتواند راه درست را پیدا کند و به پسری واقعی تبدیل شود؟
در بخشی از کتاب میخوانیم:
آنها رفتند و رفتند و رفتند تا اینکه حوالی عصر، خسته و وامانده به مسافرخانهٔ خرچنگ قرمز رسیدند.
روباهه گفت: «بیاین یه کم اینجا بمونیم، یه چیزی بخوریم و یکی دو ساعت هم به خودمون استراحت بدیم. بعد دوباره نصفشب راه میافتیم که کلهٔ سحر به شگفتزار برسیم.»
وارد مسافرخانه شدند و هرسه پشت میز نشستند، اما هیچکدامشان اشتها نداشتند.
گربههه که مشکل گوارش داشت و خیلی جدی اشتهایش را از دست داده بود، فقط توانست سی و پنج تا ماهی با سس گوجهفرنگی و چهار دست سیرابی همراه پنیر پارمسان بخورد، و چون فکر میکرد چاشنی سیرابیها کافی نیست، سه دفعه گفت برایش کره و پنیر رندهشده بیاورند!