«بازگشت پادشاه (خداوند انگشتری ۳)» بخش سوم از رمان بلند خداوند انگشتری نوشته جی. آر. آر. تالکین است. که دفتر پنجم و ششم را دربر میگیرد.
داستان در این جلد اینگونه دنبال میشود که:
پیپین از پشت شنل گندالف نگاه کرد. با خود فکر کرد بیدار است یا هنوز خواب، و هنوز در همان رؤیاهایی به سر میبرد که شتابان از پس یکدیگر میگذشتند، و از ابتدای این سفر بزرگ مدتی دراز در آن غرق شده بود. جهان تاریک به سرعت از کنار عبور میکرد و باد با صدایی بلند در گوشش میخواند. هیچ چیز را نمیدید جز ستارگان دوار، و سمت راست کوههای جنوب که در فاصلهای دور مانند سایهای عظیم در مقابل آسمان رژه میرفتند. خوابآلود سعی کرد ساعت و مراحل سفر را محاسبه کند، ولی حافظهاش نیمهخواب و مشکوک بود.
مرحله نخست سواری با سرعتی وحشتناک و بدون توقف بود، و سپس در سپیده صبح نور طلایی کمرنگی را دیده بود، و به شهر خاموش و کاخ بزرگ و خالی از سکنه بروی تپه رسیده بودند. و تازه در پناه آن قرار گرفته بودند که سایه بالدار دوباره از بالای سر عبور کرده بود، و مردم مرعوب شده بودند. ولی گندالف حرفهای آرامبخش به او زده بود، و او بیخبر از رفت و آمد و صحبت مردم و دستورهایی که گندالف میداد، خسته ولی ناآرام در گوشهای خوابیده بود. سپس سواری دوباره شروع شده بود، سواری در شب. این شب دوم، نه، شب سومی بود که به سنگ نگاه کرده بود. و با آن خاطره هولناک کاملاً از خواب بیدار شد، و به خود لرزید، و نفیر باد پر از صداهای تهدیدآمیز شد.
نوری در آسمان روشن شد، شعلهای زرد رنگ در پس موانع تیره. پیپین لحظهای هراسید، و درحالیکه نمیدانست گندالف او را به کدام سرزمین هولناکی میبرد، خود را عقب کشید. چشمان خود را مالید، و متوجه شد که ماه بوده که از پس سایههای شرق طلوع کرده، و اکنون تقریباً قرص کامل شده بود. پس هنوز اوایل شب بود و سفر ساعتها در تاریکی ادامه مییافت. تکانی خورد و به حرف آمد.
او پرسید: "کجا هستیم، گندالف؟"