«زخم کهنه» نوشته نویسنده معاصر ایرانی، برزو سریزدی (۱۳۵۰) است.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
سبیل قطور سرهنگ آنقدر عضو مهمی در چهرهاش بود که وقتی آن را تراشیده بود واقعآ به زور میشد او را شناخت. درست مثل این که کسی بینیاش را از صورتش جدا کند. برنا، هم تعجب کرده بود هم خندهاش گرفته بود. چون چهره سرهنگ، بدون سبیل، خیلی بامزه شده بود و دیگر آن ابهت همیشگی را نداشت. برنا جرأت نکرد راجع به این موضوع چیزی بپرسد و خود سرهنگ هم خیلی عادی رفتار کرد و در اینباره صحبتی ننمود. آنگاه برنا یادش آمد که سرهنگ به سردار گفته بود اگر قتل دیگری صورت گرفت، سبیلهایش را خواهد تراشید. اما آن موقع، حتی خود سردار هم فکر کرده بود که سرهنگ از روی عصبانیت این حرف را زده و هیچگاه به آن عمل نخواهد کرد. اما سرهنگ بهزاد ثابت کرد که حرفش از همه چیز مهمتر است.
پس از ساعتی سرهنگ از اتاق بیرون رفت و قبل از رفتن به برنا گفت: «دارم میرم سراغ سردار صالحی.»
و این سردار صالحی، فرمانده کل نیروی انتظامی بود.
برنا با تعجب پرسید: «اتفاقی افتاده قربان؟»
برای این که دیگه اتفاقی نیفته میرم پیش ایشون.»
«برای فرد بعدی نباید کاری بکنیم؟»
«دارم همین کار رو میکنم.» و این جمله را وقتی خارج شده بود گفت.