داستان «فنا ناپذیر» از سلمان سمیعی (-۱۳۵۹)، حکایت شمشیربندی قهار در عهد باستان است که در جستجوی رسیدن به جاودانگی و فناناپذیریست، اما ناگاه زمان و مکان بر او واژگون میشود و به شکل و شمایلی خارج از هیات آدمی از وادی انسانها به درون دنیای درندگان کشیده میشود تا در عالمِ وحش با رموز دهر و اسرار هستی آشنا گردد. این حکایت با نگرشی ژرف و گفتاری فلسفی، تا حد امکان جنگ را میشناساند و فرجامِ خوی خونخواهی و سرانجام روزِ تلافی و انتقام را آشکار میسازد، راهِ تشخیص میانِ رشادت و شرارت را نشان میدهد و با گفتمانی دامنهدار و عمیق، پیچ و خمِ دنیای ناهماهنگ آدمی را میکاود. در گوشه ای از کتاب می خوانیم : پس آنگاه شیربچه، خوی فرمانروایی به خود گرفت و نگاه سلطانی بر پهنۀ گیتی افکند و به ندایی درونی جهانیان را خطاب قرار داد و گفت: آری بدانید ای آفریدهها، از ریز و درشت بیدار شوید و بشنوید، پیروزیم نه اقبالِ خوش بود و نه از برای بختِ بلند، عرش با بیمهری مرا از خود راند و از آسمان نیز جز سردی و سیاهی بر من چیز دیگر فرو نیامد. آری شجاعتم سبب چیرگی من بر قلدوری قَدر شد و به رشادتی پاک تازیانه را از دست قضایِ زورگو ستاندم و بر گردۀ تقدیرِ شوم نشاندم و فرشتۀ مرگ را بر گور خود خاک کردم. سپس به بشاشی رو به آسمان ابرآلود که آکنده از گره و عقده بود ، افکند ، وانگه در لابه لای ابرهای سیه فام ، رخ طلایی پدر بر دیده اش نشست و پند او را بخاطر آورد و گفت : بیهوده نبود که پدرم همیشه و هماره می گفت ، بخت و اقبال چو بردگانی هستند در بارگه شجاعت . با شجاعت می توانی بر سیرِ زمان سرعت بخشی و یا گریبانش را بگیری تا به کندی رود که روزگارآفرین با شجاعان یار است و همدل.
ویژه دستگاه های Android
دانلود از گوگل پلی دانلود از کافه بازار دانلود از مایکتویژه دستگاه های iOS
دانلود از اناردونی