«قرار نبود» نام رمانی عاشقانه از نیلوفر لاری (۱۳۶۰) است.
در بخشی از داستان میخوانید:
صدای نادر هنوز با زنگ غمانگیزی در گوشهایم میپیچید و باعث آزار و شکنجهام میشد. «آجی، من به همه دوستام گفتم که میخوام پاهامو عمل کنم! به معلم ورزشمون هم گفتم که وقتی پاهام خوب بشه تو مسابقات فوتبال مدارس میتونه رو من حساب ویژهای باز کنه ... آجی، پس کی منو به دکتر نشون میدین؟ دوستام فکر میکنن من دارم براشون لاف میزنم، آخه الان یه ماه گذشته و هیچ خبری نشده!»
آخ، نادر! نادر! نادر! کاش با من اینطور حرف نزده بودی! کاش میدونستی چه آتیشی به جون خواهرت کشیدی! کاش مثل این یه ماه گذشته بدقولی خواهر بیچارهتو به روش نمیآوردی و اونو به این حال و روز اسفناک و غمانگیز دچار نمیساختی!
راه میرفتم و با خودم حرف میزدم و بیاعتنا به نگاههای هاج و واج و نگران ترانه و آرزو چون شبح سرگردانی از مقابلشان میگذشتم، درحالی که زمزمه گنگ نامفهومی از زیر لبم میگذشت. خدایا! چه بر من میگذشت؟ چرا تا بدین حد متزلزل بودم و میخواستم که هر آن در خود فرو بریزم و چون دیوار ترک خوردهای بر سر خود آوار شوم؟