«از عشق تا دیوانگی راهی نیست» رمانی با پیرنگی عاشقانه و اجتماعی به قلم مهرنوش صفایی، نویسنده، روزنامه نگار و مشاور خانواده است.
در بخش کوتاهی از داستان میخوانید:
من اهل یکی از دهات اطراف بابلسرم. یکی از آن روستاهایی که مثل بهشت، سرسبز و خرم است و شهریها شبیهاش را حتی توی خواب هم نمیبینند. ما یک خانوادهی پنج نفری بودیم و داشتیم زندگیمان را میکردیم. من دختر بزرگ خانواده بودم و دوتا خواهر کوچکتر از خودم داشتم. پدرم معمار بود و مادرم خانهدار…. و همهچیز زندگیمان خوب بود تا اینکه روزی پدرم زیر آوار یک خانهی نیمهتمام ماند و درجا فوت شد.
از آن روز بهشت کوچکمان جهنم شد چون آقاجانم تنها نانآور خانه بود و حالا مادرم مانده بود و سه تا دختر که هیچکدامشان نه کاری بلد بودند و نه آنقدر بزرگ شده بودند که بتوانند کاری یاد بگیرند و باری از دوش او بردارند و کمک خرج خانه باشند. آن موقع حتی من که بزرگترین دختر خانه و پانزدهساله بودم هیچ کاری به جز درس خواندن بلد نبودم. بلد نبودم چون آقاجانم نمیگذاشت که یاد بگیرم. میگفت رعنا باهوش و بااستعداد است. سهمش کارگری و کلفتی نیست، رعنا باید برای خودش کسی شود. این بود که من هم کاری بلد نبودم، درست مثل مادرم که آقاجان از وقتی سایهی سرش شده بود طوری با او رفتار کرده بود که آب توی دل مادرم تکان نخورد.
برای همین تا چهل روز، شیون و زاری من و مادرم محض مصیبت مرگ آقاجان بود و داغ رفتنش، اما چهل روز که شد دو ماه، گریههای مادرم معنی دیگری پیدا کرد. حالا مادرم که همهی پسانداز خانه را صرف کفن و دفن و مراسم ختم آقاجانم کرده بود، رسیده بود به ته صندوقچهی پساندازش و نمیدانست که از این به بعد شکم سه تا بچه یتیم را چطور باید سیر کند؟