«از سرگذشت یک علاف» رمانی نوشته یوزف فن آیشندورف (۱۸۵۷-۱۷۸۸) است. او یکی از مهمترین و اثرگذارترین ادبای مکتب رمانتیک آلمان بهشمار میآید. از مهمترین آثار او که تا به امروز نامش را در ادبیات جهان زنده نگاه داشتهاست، همین رمان کوتاه «از سرگذشت یک علاف» است که دو فیلم نیز از روی آن ساخته شده. اولی در سال ۱۹۷۳ به کارگردانی سلینو بلایواس و دومی در سال ۱۹۷۸ به کارگردانی برنهارد زینکل که کاملا واقعگرایانه و براساس متن قصه بود.
داستان اینگونه آغازمیشود:
چرخِ آسیابِ پدرم غژغژ صدا میکرد و آن خش خشاش احساس خوبی به آدم میداد. برف بیوقفه از شیروانی پایین میچکید. گنجشکها جیک جیک میکردند و در میان شاخهها به این سو و آن سو میجهیدند. من در آستانهی در نشسته بودم و داشتم چشمهایام را میمالیدم تا از آن حالت خواب آلودگی بیرون بیایم.
همیشه شیفتهی این نشستن در گرمای آفتاب بودم. در این لحظه پدر از خانه بیرون آمد، او از اول صبح در آسیاب جنجال به پا کرده و شبکلاهاش را هم کَجَکی روی سرش گذاشته بود. رو به من گفت: «ای بیعرضه و علاف! باز هم داری آفتاب میگیری و داری خودت را کش و قوس میدهی و خستگی در میکنی و همهی کارها را سرِ من خراب میکنی. دیگر نمیتوانم بیشتر از این آب و دانهات را بدهم. بهار دیگر خیلی نزدیک است، تو هم برو بیرون توی دنیا بچرخ و خودت نانات را در بیاور.» گفتم: «حالا من یک آدم بیعرضه و علاف هستم، که این طور. پس حالا میروم میزنم به دل دنیا اقبالِ خودم را آزمایش میکنم.» واقعاً هم این کار را دوست داشتم، چون همین چند مدت قبل به ذهنام خطور کرد که عازم سفر بشوم.