«آخرین کابوس شیرین» نوشته پریسا صادقی (۱۳۶۸) داستان دختری به نام شیرین را روایت میکند که گذشتهای ناخوشایند، زندگی کنونیاش را تحت تأثیر قرارداده و نمیتواند بدون بازگو کردنش برای کسی که قرار است شریک زندگی آیندهاش باشد، آسودهخاطر شود.
بخشی از داستان را میخوانید:
قرصهای خوابآور هم اثرشان را از دست داده بودند. تنها سستی کالبدم را برایم به جا گذاشته بود. نمی دانم چقدر طول کشید تا خودم را از کرختی تخت خواب جدا کردم. بیدلیل جلوی آینه کشیده شدم. بعد از مدتها در آینه به چهرهام خیره ماندم. گویی تا به حال خودم را ندیدهام. هیچ چیز جذابی به چشمم نیامد. دیگر آثاری از تعریف و تمجدیدهایی که قبلا در مورد ظاهرم میشنیدم را نتوانستم در چهرهام پیدا کنم. من فقط یک دختر زشت را میدیدم که آثار کمرنگی از پیری و ته رنگی از خوابی مرگ آلود روی چهرهی جوانش را پوشانده است. موهای سیاهی که مات و بیحالت بودند و چشمانی که هیچ برقی نداشتند، نه نوری، نه درخشندگی و نه جذابیتی... اینها همگی تصویری به شدت کریه را میساختند. هالهی سیاه دور چشمم در میان این صورت رنگ پریده و استخوانی بیشتر خودنمایی میکرد. چه قیافهی مغموم و خسته کنندهای!